سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میلاد

داستان

    نظر

 تبلیغات X
انجمن داستانی چوک
Chook story Associationتنهایی. نویسنده علیرضا محمودی ایرانمهر
تنهایی

 

در طول بیست و هفت سال زندگی، تنهاترین دختری که دیده بود، تصویر خودش توی آینه بود. در دورترین خاطراتی که به یاد می‌آورد تنها با عروسک‌های بی‌شمارش بازی کرده بود که اتاق‌اش را چون باغ وحش کوچکی پر می‌کردند. بعد از آن هر صبح که مادر او را با رنوی سفید به مدرسه می‌رساند، برایش داستان‌های وحشتناکی از ناپدید شدن بچه‌ها و بیماران منحرفی که دختران را فریب می‌دهند، تعریف می‌کرد. بهترین دوست‌اش در دوران دبستان دختری نود کیلویی با صورت کک‌مکلی بود که در مدرسه به او شیربرنج می‌گفتند و کنجکاوترین آدم‌ها ده دقیقه بعد از حرف زدن با او خواب‌شان می‌گرفت. برای امتحانات آخر سال کلاس چهارم شیربرنج را به خانه‌ دعوت کرد تا ریاضی تمرین کنند. بعد از ظهر وقتی رفته بود برای عصرانه از آشپزخانه کیک پرتغالی و شیر بیاورد، دید دختر یواشکی انگشت‌اش را توی دماغ‌اش می‌کند، چیزهایی در می‌آورد و در دهانش می‌گذارد. از آن روز به بعد دیگر کسی را به خانه دعوت نکرد. در دبیرستان از این که دخترها عاشق پسر‌بچه‌هایی جلف با صورت‌های پر از جوش می‌شوند، تعجب می‌‌کرد. همان زمان بود که دریافت از همه‌ی دخترها متنفر است. دختر‌هایی که بزرگ‌ترین دست‌آورد زندگی‌شان دوست شدن با پسری دماغ دراز یا خرید شلوار جین مارک‌دار بود. در تمام طول دانشگاه آن‌قدر غرق درس خواندن بود که فرصتی برای طلف کردن وقت‌اش با پسر‌های علاف نداشت، پسرهای مغرور  و دردسر سازی که کاری جز بحث‌های سیاسی و راه افتادند دنبال این و آن نداشتند.

مهم‌ترین اتفاق زندگی‌اش نامه‌ی عاشقانه‌ای بود که نظافت‌چی سلف‌سرویس دانشگاه یک روز آخر وقت روی میز اش گذاشت. دختر پشت میر پلاستیکی که مثل همیشه  تنها  آن جا می‌نشست کاغذ تا شده را باز کرد و خواند، نامه‌ای پر از حرف‌های احمقانه‌ و  رمانتیک که با خط نستعلیق خوبی نوشته شده بود. هیچ وقت مطمئن نشد این نامه را نظافت‌چی خودش برای او نوشته یا امانت دانشجوی ساده لوحی است که  اشتباهی روی میز او گذاشته است. اما تا آخرین روزی که از پایان نامه‌اش دفاع کرد لبخند‌های پنهان و نگاه‌ معنی دار مرد تی به دست را می‌دید و از خود می‌پرسید چه طور هر بار به دانشگاه می‌آید مرد خندان با آن تی خیس سر راهش سبز می‌شود. دختر شانس خوبی برای استخدام در شرکتی شیک و تمیز و بزرگ به دست آورد. در محل کارش دو نفر از همکاران عاشق او شدند، اما هر دو زن داشتند. او از مدت‌ها پیش می‌دانست بدترین شوهران کسانی هستند که در محل کارت با آن‌ها آشنا می‌شوی.

اولین بار که تنهایی عمیق بیست و هفت ساله‌ی خود را توی آینه کشف کرد در غروب روزی بود که از مراسم خاکسپاری مادر به خانه برگشتند. مادرش بعد از یک سال و نیم مبارزه با غذه‌ای سرطانی که توی مغزاش رشد می‌کرد، مُرد. دختر دریافت دگرگونی عمیقی در زندگی‌اش رخ داده است، انگار ناگهان از خوابی طولانی بیدار شوی و ببینی همه‌ی لباس‌هایت ناپدید شده‌اند و لخت وسط چهار راهی شلوغ ایستاده‌ای. دختر درست سی و هفت روز بعد از آن واقعه با مردی آشنا شد که چشمان خسته و مهربانی داشت و پوست برنزه و صدای دو رگه اش دل دختر را می‌لرزاند. همسر مرد یک سال پیش او را ترک کرده بود. وقتی در جایی دنج با هم قهوه می‌خوردند دختر دریافت زندگی‌اش در برابر تجربه‌های هیجان انگیز مرد مثل لطیفه‌ای تکراری و بی مزه است، اما در بیست و هفت سال زندگی آن قدر آموخته بود که بداند چنین برهوت ملال آور و بی‌پایانی پرشور ترین مردان را نیز فراری خواهد داد. دختر درحالی که به انگشتان بی‌قرار مرد کنار فنجان قهوه‌اش خیره شده بود، بزرگ‌ترین حقیقت زندگی خود را کشف کرد. او می‌توانست زندگی خود را دوباره اختراع کند. کافی بود کمی قدرت تخیل اش را به کار اندازد و ماجرهای جذابی را تصور کند. دقایقی بعد دختر داشت ماجرای تلخ و تکان دهنده‌ی عشقی را تعریف می‌کرد که زندگی‌اش را زیر و رو کرده بود. داستان جوان نیمه دیوانه‌ای با چشمان وحشی که از هفده سالگی بی‌رحمانه عاشق او بوده است. تعریف کرد که چگونه جوان شب‌ها زیادی پنهانی روی پشت‌بام خانه‌شان که پناهگاهی مرتفع و امن بوده می‌آمده و چگونه زیر نور مهتاب و چشم‌انداز گسترده‌ی شهر، لذات سوزان زندگی‌ را با هم تجربه کرده‌اند. دختر درحالی که صدایش از شرمی آمیخته به لذت می‌لرزید و جرأت نگاه کرد به چشمان مرد را نداشت، اعتراف کرد این عشق وحشیانه و درد لذت‌بار همه‌ی زندگی‌اش را تباه کرده است. زیرا دیگر هیچ لذتی با آن شب‌های بی‌انتها قابل مقایسه نیست و هیچ مردی نمی‌تواند برایش جذاب باشد. مرد با چشمانی که از هیجان و حسادت برق می‌زدند، قهوه‌ی دیگری سفارش داد، به داستان دختر گوش کرد و از او خواهش کرد سعی کند فقط برای یک بار دیگر درهای زندگی و لذت را به روی خود بگشاید، شاید کسانی دیگری هم باشند که بتوانند چنین لذتی را به او بچشانند. دختر آخرین جرعه‌ی قهوه‌اش را سر‌کشید و تن‌اش از قدرت لذت‌بخشی مور مور شد. انگار خود را دوباره کشف کرده است. هرگز فکر نمی‌کرد چنین مهارتی در روایت باور پذیر خیال‌هایش داشته باشد. احساس کرد حالا می‌تواند همه‌ خواب‌هایی را که دیده و ماجراهایی را که شنیده است، حقیقی‌تر از واقعیت بیان کند. 

 سه هفته بعد، در غروب پنج شنبه‌ای که دختر به اداره برگشته بود تا وسائل جامانده‌اش را بردارد، با معاون جوان و مغرور شرکت که اتفاقی تا آن موقع در اداره مانده بود، برخورد کرد. دکتری با چشمان عسلی که کت و شلوار توسی و ساعت طلایش اندازه‌ی یک بنز می‌ارزید و هر بیست و هفت دختر شرکت معتقد بودند شبیه لئوناردو دکاپریو  است، و هر بیست و هفت نفر نیز اصرار داشتند، هرگز عاشق او نخواهند شد. دختر ایستاده کنار میز کارش، با صدایی رنج کشیده و پشیمان داستان عشق ویرانگر زندگیش را برای دکتر چشم عسلی تعریف کرد و او را در حالی که پره‌های بینی‌اش با نفس هایی عمیق باز و بسته می‌شد، کنار قفسه‌ی بایگانی پرونده‌ها از پای درآورد.

شش ماه بعد دختر به روشنی دریافته بود مردها مثل آبناب‌هایی هستند با طعم‌هایی مختلف که همه‌شان شبیه هم اند، و راه یک‌سانی برای آب کردن همه‌شان وجود دارد. او ماجراهای لذت‌بخش و تأسف‌بار تازه‌ای در کوهستان، جنگل‌های شمال و تله‌کابین به داستان شورانگیز عاشقانه‌اش اضافه کرد و عاشق خیالی خود را تا مرز جنون پیش برد. شاید هم بد نبود آن جوان زیبا با صد و نود سانت قد و نگاه دیوانه کننده‌اش اووردوز کند و مدتی بستری شود. این می‌توانست دلیل مناسبی برای ناکامی تأثر انگیز دختر باشد. بعد دریافت کمی شکنجه‌ی جسمانی در داستانش می‌تواند مردان سخت‌تری را از پای در آورد. دختری که شکنجه‌های عاشق خود را برای لذت بخشیدن به او تاب آورده، مردان را دیوانه می‌کرد. سیلی، مشت و گاهی تیغ! اینک عاشق دیوانه‌‌ فقط با زخمی کردن او آرام می‌گرفت. این می‌توانست خشن‌ترین مردان را چون گربه‌ای دست آموز، رام و مهربان کند و خسیس‌ترین‌ها را برانگیزد تا دست و دل‌بازانه گران ترین هدیه‌ها را برای تولداش بخرند. 

یکی از عجیب‌ترین مردانی که در زندگی‌اش با او رو به رو شد، فیزیک‌دان تاسی بود که روزی دو بسته سیگار می‌کشید و دیوانه‌ی بازی تخته نرد، حل جدول، قصه‌های خیلی کوتاه و دید زدن آدم‌ها توی جاهای شلوغ بود. هفت‌بار ازدواج کرده بود و هیچ داستان عاشقانه‌ و شکنجه‌ی لذت‌بخشی هیجان‌زده‌اش نمی‌کرد. عجیب‌ترین ماجراها را در قالب فرمول ساده‌ای می‌ریخت و به دختر همچون احمقی که ابله‌ترین آدم‌ها می‌توانند فریب‌اش دهند نگاه می‌کرد. دختر بعد از سومین ملاقات‌اش با فیزیک‌دان لجوج در سینما که فیلمی جنایی نشان می‌داد، به خانه برگشت و توی رختخواب‌اش گریه کرد. حتا اولین شب مرگ مادرش به این تلخی نبود. تا صبح کابوس دید و سر کاراش آن قدر دمغ بود که دخترها فکر کردند عاشق شده است. بعد از ظهر که به خانه برمی‌گشت دریافت تنها راه زنده ماندن اش آن است که قصه‌‌ی خود را به شکلی واقعی‌ و زنده‌تر کامل کند. در ملاقات بعدی به فیزیک‌دان بی‌مو که نگاه جذاب و عمیقی داشت گفت ماجرای او هنوز تمام نشده است، مثل زخمی تازه و زنده که هنوز از آن خون می‌چکد! گفت روز گذشته به ملاقات جوان در بیمارستان رفته، جوان با دستی که شیلنگ سرم از آن آویزان بوده سرش را می‌گیرد و می‌بوسد، آن قدر محکم که نزدیک بوده گردنش بشکند. گونه‌های مرد تاس از شوق و لذت سرخ شدند. می‌خواست به هر قیمت شده جوان را ببیند، با او دوست شود و مثلثی عاشقانه‌ بسازد. ظاهرا فقط رقیبی زنده که کنارش روی تختخواب دراز کشیده باشد می‌توانست مرد را به شوق آورد. دختر حتا از فکر کردن به چنین مثلثی موهای تن‌اش سیخ می‌شد. دو روز بعد ناچار شد عاشق دیرینه‌ی داستان خود را با سکته‌ی قلبی بکشد و با فیزیک‌دان تاس قطع رابطه کند.

  برای اولین بار بود که می‌دید پایان همه‌ی داستان‌ها در اختیار او نیست، زیرا داستان‌ها گاه خود پایانی برای تو انتخاب می‌کنند. این دریافت تازه چنان مأیوس کننده بود که تمام امیال ماجراجویانه‌اش را به یک‌باره فرونشاند و تصمیم گرفت با یکی از خواستگاران محجوب‌اش ازدواج کند. کسانی که هیچ وقت برای شان داستانی تعریف نکرده بود. همه چیز آن قدر سریع و آسان پیش‌رفت که وقتی در اولین شب زندگی مشترک توی آینه‌ی به صورت خود می‌نگریست، به نظرش رسید همین دیروز بود که مادرش مرد و او را دفن کردند. شوهرش موهای خرمایی نرمی داشت که هر روز صبح با دقت آن‌ها را به یک طرف سرش شانه می‌کرد. کارمند دقیق و وظیفه شناسی بود که احتمال داشت در آینده ترقی کند. تنها مشکل این بود که دهانش گاه کمی بوی شلغم می‌داد و تمام افکارش به سادگی خوانده می‌شد، مثل وقتی که دختر زیبایی توی مهمانی می‌دید و صورت‌اش از خجالت سرخ می‌شد. معمولا نکته غافلگیر کننده‌ای نداشت و بیش‌تر شب‌های هفته روی کاناپه در حال تماشا کردن سریال خواب‌اش می‌برد. اما دختر می‌دانست در نهایت روشی مؤثری برای آب کردن تمامی آبنبات‌ها وجود دارد. آن شب هر دو روی تخت دراز کشیده بودند. نور چراغ خیابان که از پشت پرده‌ی اتاق می‌تابید، دایره‌های روشنی روی دیوار ساخته بود. او پیش از آن که شوهرش شب به خیر بگوید داستان عشق دردناک روزگار جوانیش را تعریف کرد. ماجرای پشت بام، شکنجه‌های لذت بخش و مرگی تلخ بر اثر ایست قلبی. مرد با وجود آن که باید ساعت شش صبح بیدار می‌شد، چراغ کنار تخت را روشن کرد، سرجایش نشست و در حالی که ملافه را لای انگشتان‌اش می‌پیچاند به زن خیره ماند. تنها تفاوت در این روایت تازه داستان آن بود که زمان‌اش چند سال به عقب می‌رفت، اما همان تأثیر داشت. در شب‌های بعد مرد ترجیح می‌داد به جای تماشای سریال، همسرش را در آغوش بگیرد و با خشمی آمیخته به لذت و درد، ماجراهایی را که بر او رفته بود دوباره بشنود. تجسم رنج و لذت جسم آسیب پذیری که حالا می‌توانست به تنهایی آن را در آغوش بگیرد و تصاحب کند، باعث می‌شد از احساس قدرت خویش لذت ببرد.

زن صبح روز بعد توی حمام با دست عرق روی آینه را پاک کرد و به صورت خود نگریست. خیره شدن به چشمان تنها‌ترین زنی که در زندگی اش دیده بود آزارش می‌داد. تیغ ریش‌تراشی کهنه‌ای را که در قفسه‌ی حمام مانده بود، برداشت. به پوست بدن خود دست کشید. چرخید و پشت خود را در آینه نگاه کرد. بعد تیغ را در پوست پشت ران خود فرو برد و آن را بالا کشید. سوزش از هم باز شدن پوست در تنش پیچید و باعث شد برای لحظاتی تنهایی خود را فراموش کند. حالا فقط باید تلاش می‌کرد شوهرش تا چند هفته این زخم پشت ران را نبیند، در این صورت می‌توانست وقتی از زخم‌اش فقط خطی باقی مانده بود، آن را به شوهرش نشان دهد و داستان شب هولناک و باشکوهی را که  این زخم از آن به یادگار مانده بود، تعریف کند. تیغ را سر جایش گذاشت و دید خون از پشت رانش پایین لغزیده و راه که می‌رود رد پای سرخ‌اش روی سرامیک‌های سفید برجای می‌ماند.

 

نام نویسنده:علیرضا محمودی ایرانمهر

ایمیل نویسنده: iranmehr2@yahoo.com

 

+ نوشته شده توسط همه و هیچ کس در پنجشنبه بیست و هفتم فروردین 1388 و ساعت 22:15 | 67 نظر  درباره وبلاگ

تلفن دبیرانجمن:09352156692
××××××××××××××××
چوک نام پرنده ای است شبیه جغد که ازدرخت آویزان می شودو پی درپی فریاد می کشد.
××××××××××××××××
اعضای محترم انجمن توجه داشته باشند که هیئت مدیره درصدد برگزاری کلاس ها درمکانی بهتراز
قبل می باشد. تا یافتن این مکان مناسب منتظرباشیدتا درهمین جا دوباره خدمت شما اطلاع رسانی بشود. باتشکر
××××××××××××××××


بی چاره دل

    نظر

 

 1

 

تکه

   تکه

       تکه

آتش

      کشیدی ام،

تا باد

      باااد

          باااد

خا .. کِس .. ترم را بر

                          سرم

                              می .. ری .. زد !

سرم را

بر

   دست می گیری،

روبرویم

می نشینی

           می گریی

                     می خندی!

آن طور که

برای دست های کودک دیوار

آرزوهای آن سیب بنفش

پیچاپیچ گیسوان آینه

می

    رویند

می

     خندند

می

    رقصند !

- خواهش های خبیث -

- خواهش های خموش -

- خواهش های

                   خواب -

آن « اتفاق مقدس »

روزهاست

             که

                 افتاده است !

 2

 

آااه

به طوفان

            که پناه برده باشی

نه موج های سهمگین

                                  عریانت می کنند ،

نه پنجه های خورشید

و نه ، انعکاس ماه !

اگر

     آن

         خدای خاکستری

خنده های خیس اش را

به خشکی خاک

                            می کشد ،

بی طمع نیست !

وقتی آینه

               به دروغ

                             بوسه می دهد ،

بارانی که -  فکر می کردی -

                                                     . .  باریده است،

بیرون از دریچه ای

                     که فکر می کنی

                                             هست . . !

 3

 

چه قدر

دوست داشتن

             مانند مرگ

                          سخت است ،

دوست داشتن

بی هیچ واهمه

لبهایت را

          بر

              لبهایم

بگذار . .  بگذار

 درین

           گرمای

                       دوان

خیال کنیم :

 

"   آن آخرین

 

                    «  فروغ  ِِِ » لرزان و جسور

                                                                          نیز ،

در شب وهم انگیز و سرد حقیقت

به خواب ِِ

                 خدایش

                             راه

                                    نبرده است !

و آن باد،

که

   عاشقانه آمد

                       مستانه فریاد کشید

                                                     و دزدانه

                                                                      گریخت !

-  هنوز نیز -

آغاز تلخ  ِِ

                پایانمان

                             نیست !   "

 

 

 

                                                                   محمد مهدی یارجانلی – 1387/1388